وقتی به من رسیدی از عشق خسته بودم
بی آرزوی ِ پرواز ، در خود نشسته بودم
چشمان ِ اعتمادم ، از عاشقانه می سوخت
ته مانده ی غرورم ، بر روح ، وصله می دوخت
وقتی به من رسیدی در من ترانه می مرد
آنجا که خاطراتم شب را به خانه می برد
پایان گرفته بودم ، در ساعت ِشکفتن
گفتم: رسیدی اما ، چیزی نمانده از من
اما تو جلوه کردی با رنگ و بوی اعجاز
در کوچه باغ ِ اندوه ، در ابتدای ِ یک راز
در بند بند ِاحساس ، یأس من از تو پژمرد
در اوج ِ ناامیدی ، تنهایی ام ترک خورد
در اوج نا امیدی ، :انگار تازه بودم
با بالهای ِخسته پرواز می سرودم
در خلوتی حقیقی ، جز عاشقی ندیدیم
هر چند خسته از راه ، اما به هم رسیدیم