بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم ،
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهانخانه ي جانم ، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خا طره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد :
يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو ، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من، همه محو تماشاي نگاهت