نور خورشيدی و من اشک شبم
تا بتابی به تنم جان به لبم
نيستی ليک به همراه منی
قطره ی اه منی
من در اين عشق صفا می بينم
در دلم نور خدا می بينم
پس مرا يکه و تنها مگذار
مست افتاده و از پا مگذار
رشته ی مهر تو شد زنجيرم
گر جدا از تو شوم ميميرم...!
تا بتابی به تنم جان به لبم
نيستی ليک به همراه منی
قطره ی اه منی
من در اين عشق صفا می بينم
در دلم نور خدا می بينم
پس مرا يکه و تنها مگذار
مست افتاده و از پا مگذار
رشته ی مهر تو شد زنجيرم
گر جدا از تو شوم ميميرم...!